مصاحبه سوم - درهای بهشت باز می شوند

 مصاحبه سوم حکایت دیگه ای داشت. من دیگه اشتباهات قبلی رو تکرار نکردم. یعنی راستش رو بخواین کمی تا قسمتی اتفاقات ناجور افتاد ولی بخیر گذشت. ماجرا از این قرار بود که یک روز موبایلم زنگ زد. اون ور خط یک خانم کانادایی بود که ازم پرسید ما به یک Technical Writer احتیاج داریم ولی محلمون تو شهریه به اسم Chatham. تو علاقه داری محل زندگیت رو عوض کنی.

من حتی نمی دونستم این شهر کجاست. حتی اسمش رو نشنیده بودم ولی بهش گفتم البته با کمال میل. من تازه کانادا اومدم و مهم نیست کجا زندگی کنم. این رو که گفتم خانومه گفت که پس بیا مصاحبه. البته مصاحبه اول تو شهر waterloo برگزار می شه. من هم گفتم باشه میام. خلاصه قرار مصاحبه رو برای چند روز بعد گذاشتیم.

همون روز وقتی رفتم سر کار فعلیم (یعنی همون آموزشگاه کامپیوتر) بهم خبر دادن که یک کلاس Corporation (شرکتی) دارم. یعنی از این کلاسهایی که برای یک شرکت برگزار می کنن. کلی هم پول می گیرن و باید از صبح ساعت ۹ صبح بری سر کلاس تا ساعت ۵ بعد ازظهر. خلاصه این جور کلاسها رو نمی شه کنسل کرد. واسه همین منم  با حال گرفته و با این توجیحات ایرانی بازی که حالا قسمت نبوده و اینها با دست از پا درازتر زنگ زدم به اون شرکت خوبه و گفتم من راستش یه همچین چیزی برام پیش اومده و نمی تونم روز مصاحبه بیام. البته این رو هم بگم که یه علت دیگه که به این راحتی رفتم زیر بار این بود که خانمم نزدیک وضع حملش بود و قرار بود نی نی دوممون تا حدود دو ماه دیگه به دنیا بیاد و من نمی دونستم چطوری می تونم تو این کشور غریب تنها بذارمش و برم یه شهر دیگه کار کنم.

بگذریم...خانمه از من پرسید حالا کی می تونی بیای برای مصاحبه. من هم گفتم حدود دو هفته دیگه. این گذشت ما هم دیگه بی خیال کاره شدیم. اما قضیه به اینجا ختم نشد. خانمه همون دو هفته دیگه بهم زنگ زد و گفت خوب حالا می تونی بیای برای مصاحبه. من هم گفتم بله. گفت کجا باشه بهتره. من هم گفتم Waterloo. این گذشت و من خوشحال قضیه رو به یکی از دوستام که چندسالی تو کانادا زندگی می کرد گفتم. اون هم گفت یادت نره پول رفت و آمدت رو بگیری. اینها بهت پولت رو می دن.

من روم نمی شد ولی دست آخر یه زنگ زدم و گفتم شما پول رفت و آمدم رو می دین. خانمه گفت بله. ما هم روز مصاحبه یه ماشین کرایه کردیم .

روز مصاحبه ما راه رو گم کردیم. با وجود اینکه تو Mapquest نقشه رو در آورده بودیم اسم یکی از بزرگراهها عوض شده بود و ما هم عوضی رفتیم! خلاصه با اجازتون یک ۴۰ دقیقه ای دیر رسیدیم. نگو این آقای مدیری که قراره من رو استخدام کنه خودش بیچاره از دفتر مرکزی اومده که حدود ۲۵۰ کیلومتر با واترلوو فاصله داره. حالا ته گندکاری رو خودتون ببینید و از طرفی ته قسمت رو.

 وقتی وارد ساختمان شرکت شدم (شعبه واترلوو). اول یه خانمی اومد جلوم و گفت قبل از اینکه مصاحبه بشی باید یه امتحان تستی بدی که بهش می گیم Aptitude Test یا به قول خودمون تست لیاقت سنجی.

جونم براتون بگه تستی که خانمه می گفت مجموعا ۵۰ تا سوال چهارجوابی بود که بیشترش سوال هوش بود و ۱۲ دقیقه هم وقت داشتم هرچقدرش رو می تونم جواب بدم. ما هم که خوراک تست کنکور ۴۲ تا از سوالات رو جواب دادیم. هر چیزی رو که نتونستم جواب بدم مربوط بود به ارتباط لغتها در زبان انگلیسی که من اصلا اون لغتها رو نمی دونستم به چه معنایی هستن (قربون برم آقای نویسنده رو).

سرتون رو درد نیارم. امتحانه بخیر گذشت و گرچه نتیجه اش رو بهم نگفتن ولی مدیره خیلی خوشش اومده بود و می گفت که خیلی ها با مدرک دکترا میان و نمی تونن این امتحان رو قبول بشن ولی تو غوغا کردی. دیگه بیچاره نمی دونست این بنده ناقابل برای کنکور چندهزار تا تست بیچاره رو به طرز فجیعی زدم که هنوز بعضی هاشون از بیمارستان مرخص نشدن.

بعد از پایان امتحان کتبی امتحان شفاهی شروع شد. آقا مدیره گفت که قراره من استخدامت کنم. معمولا دو نفر مصاحبه اول رو انجام می دن ولی این دفعه من تنهام. مصاحبه از دو قسمت تشکیل
می شد. در ضمن یک شرکت مشاور مخصوص مصاحبه داشتن که سوالاتش رو از قبل براشون تهیه کرده بود. بخش اول مصاحبه روی رزومه Resume من تاکید داشت و بیشتر در مورد سابقه کارهایی که انجام داده بودم و تجربیات و توانایی هام می پرسید.

بخش دوم مصاحبه بیشتر جنبه روانشناسی داشت. در این بخش هشت سناریوی مختلف رو برام مطرح می کرد و از من می خواست که راجع بهشون نظر بدم. مثلا بگم من با مورد مشابهی مواجه بودم یا به طور کلی در چنین حالتی چه عکس العملی از من سر میزد.

من از همون اول فهمیدم که نباید سعی کنم بگم من بهترینم و همه اینها رو به بهترین وجه ردیف
می کنم. برای همین در بعضی موارد می گفتم که بعله من با چنین چیزی در سال فلان وقتی ایران یا امارات بودم مواجه شدم و این اشتباه ازم سر زد ولی باید در واقع طور دیگری عمل می کردم. در بعضی موارد هم می گفتم که از عهده اش بخوبی براومدم. سعی می کردم موارد رو براساس آنچه در واقع برام اتفاق افتاده بگم تا هم از مجرب بودنم مطمئن بشه همین که خودم کمتر پرت و پلا بگم. حالا خداییش اگه انگلیسی بلد نبودم چطور می تونستم از عهده این بخش بربیام خدا می دونه.

بیشتر سوالات این بخش روی این تاکید داشت که به قول اینها آیا من یک Team Player هستم. یعنی می تونم به عنوان بخشی از یک تیم به حرکت اون تیم به سمت جلو کمک کنم یا اینکه چوب لای چرخش می ذارم.

بعد از انجام مصاحبه مدیره از من پرسید سوالی داری. اینجا بود که من شروع کردم درباره سازمانشون و روابط همکارها و امثال اون پرسیدم که فکر کنم خوشش اومد. در ضمن مساله حقوق هم مطرح شد که من زیر بار دادن عدد نرفتم ولی خودش دست آخر یک عددی رو بهم گفت که برق از سه فاز من پرید. در ضمن ازم نپرسین حقوقه چقدر بود چون دیگه این یکی رو هیچ وقت بهتون نمی گم.

بعد از این مصاحبه چند هفته بعد دعوت شدیم به مصاحبه دوم که این بار توی Chatham و دفتر اصلی شرکت برگزار می شد. Chatham (بخونید چدم به فتح چ و دال) شهر کوچیکی با جمعیت حدود ۴۳۰۰۰ نفره که حدود ۳۰۰ کیلومتر با تورنتو فاصله داره. این بار هم هزینه سفر و هتل و خورد و خوراکم رو شرکته داد. در مصاحبه دوم یک سری سوالات کلی پرسیده شد و همین طور چند سوال درباره تخصص من و سوابق کاریم. مصاحبه کننده ها دو تا از مدیرهای شرکت بودن که البته قرار نبود هیچ کدومشون مدیر من بشن.

سرتون رو درد نیارم حدود سه هفته بعد از مصاحبه دوم یک پاکت نامه اومد در خونه که توش دعوت به کار من بود و به این ترتیب بنده از کار اولم بعد از هفت ماه استعفا دادم و از اول دسامبر ۲۰۰۴ یعنی نزدیک به دو سال پیش راهی کار جدید شدم.